نگاهی به نمایش «پساز»
درهم پیچیده در هزارتوی خویش

علی جعفری فوتمی: نمایش «پساز» به نویسندگی و کارگردانی مرتضی کوهی، اثری در ژانر روانشناختی است که مخاطبانش را به سفری درون ذهن پیچیده و درهمشکستهی فردی مبتلا به اسکیزوفرنی میبرد. تلاشی برای نمایش جهان ذهنی فردی که میان واقعیت و توهم گرفتار شده و مرزهای ادراک او دچار اختلال شده است. کوهی در این اثر، نهتنها به واکاوی وضعیت روانی شخصیت اصلی میپردازد، بلکه تأثیر عوامل مختلفی همچون خانواده، گذشته فردی، تجربههای زیسته، و تعاملات اجتماعی را در شکلگیری شخصیت و ذهنیت او بررسی میکند. او در این نمایش، با بهرهگیری از عناصر روایی چندلایه، تلاش دارد نشان دهد که چگونه رویدادهای گذشته و خاطرات شکلدهنده هویت فرد هستند و چگونه یک ذهن مبتلا به اسکیزوفرنی در برابر این خاطرات واکنش نشان میدهد.
در این اثر، مضامینی همچون هویت، حافظه، و واقعیت ذهنی با زبانی استعاری و روایتی سیال مطرح میشوند. نمایش بهگونهای طراحی شده که تماشاگر را به چالش میکشد تا میان حقیقت و توهم تمایز قائل شود و به درک تازهای از ادراک انسانی برسد. از این منظر، «پس از» صرفاً یک روایت داستانی درباره بیماریهای روانی نیست، بلکه کاوشی فلسفی درباره چیستی واقعیت، ماهیت حافظه، و تأثیرات ناخودآگاه بر رفتار انسان است.
نکته مهم در مورد این نمایش، روند تکاملی آن در طول اجراهای متعددش است. پس از برای سومین دوره متوالی روی صحنه میرود و هر بار تغییراتی در شیوه روایت، گروه بازیگران، و حتی نحوه اجرای برخی صحنهها داشته است. این تغییرات که احتمالاً نتیجه بازخوردهای اجراهای پیشین و تحلیلهای دقیقتر گروه اجرایی است، سبب شده تا نمایش در هر دوره نسبت به دوره قبل، منسجمتر، پختهتر، و از نظر دراماتیک قویتر شود. چنین روندی بیانگر آن است که نمایش نهتنها یک اثر ایستا نیست، بلکه در هر اجرا دستخوش تحول و بازآفرینی میشود و درک بهتری از شخصیتهایش را به نمایش میگذارد.
یکی از مهمترین ویژگیهای این اثر، پرداخت دقیق به جزئیات روانشناختی شخصیت اصلی است. کارگردان با شناخت عمیق از علائم و نشانههای اسکیزوفرنی، سعی کرده این اختلال را نهتنها در رفتار و گفتار شخصیت، بلکه در شیوه روایت و ساختار کلی اثر نیز منعکس کند. نمایش از نظر فرم و محتوا بهگونهای طراحی شده که بتواند دنیای ذهنی فرد مبتلا را بازنمایی کند و مخاطب را به همذاتپنداری با تجربه زیسته او دعوت کند. چنین رویکردی باعث شده که نمایش از سطح یک روایت صرف درباره یک بیماری روانی فراتر رود و به اثری فلسفی و تأملبرانگیز درباره وضعیت انسان در مواجهه با واقعیت، توهم، و خاطرات گذشته تبدیل شود.
نمایش با یک روایت غیرخطی و چندلایه پیش میرود که این شیوه روایت، کاملاً با مضمون اثر همخوانی دارد و به شکلی آگاهانه انتخاب شده است تا جهان ذهنی آشفته و پارهپاره شخصیت اصلی را به تصویر بکشد. در این نمایش، گذشته و حال در هم تنیده شدهاند و مرز میان خاطرات، توهمات و واقعیت مدام در حال جابهجایی است. روایت از طریق برشهایی از خاطرات پراکنده، توهمات ذهنی و تصاویری محو و گاه نامنسجم از گذشته شکل میگیرد، بهگونهای که مخاطب همچون شخصیت اصلی درگیر سرگردانی میان زمانها و فضاهای مختلف میشود. این ساختار روایی، علاوه بر همذاتپنداری بیشتر تماشاگر با وضعیت روانی شخصیت، او را مجبور میکند که بهتدریج قطعات این پازل پیچیده روانشناختی را کنار هم قرار دهد و خود به بازسازی روایت دست بزند.
چنین رویکردی از نظر روانشناختی بسیار دقیق و هوشمندانه است، زیرا بازتابی از وضعیت ذهنی افراد مبتلا به اسکیزوفرنی است که درک منسجم و خطی از زمان و واقعیت ندارند. در طول نمایش، ما بارها با تغییرات ناگهانی در لحن و فضا مواجه میشویم، گاه از یک صحنهی کاملاً رئالیستی به فضایی سوررئال پرتاب میشویم و گاه از یک گفتوگوی روزمره به مونولوگهای درونی که بیشتر به جریان سیال ذهن شباهت دارند. این ساختار، علاوه بر ایجاد حس تعلیق، باعث میشود که تماشاگر پیوسته در تلاش باشد تا واقعیت را از توهم تشخیص دهد، اما در نهایت درمییابد که هیچ قطعیتی در این جهان وجود ندارد و همهچیز به درک ذهنی شخصیت اصلی وابسته است.
بااینحال، یکی از چالشهای این شیوه روایت، مدیریت ریتم اثر است. نمایش در برخی صحنهها، بهویژه در لحظاتی که تعلیق چندانی در روند روایت وجود ندارد، دچار افت ریتم میشود. این کاهش ریتم ممکن است در بخشهایی از اجرا باعث فاصله گرفتن برخی از مخاطبان از مسیر درام شود، زیرا در غیاب تنش یا پیشروی ملموس داستان، توجه تماشاگر ممکن است کاهش یابد. این مسئله عمدتاً در صحنههایی رخ میدهد که بیشتر بر فضاسازی و حالوهوای ذهنی شخصیت تمرکز دارند تا پیشبرد روایت. هرچند این لحظات از نظر درونیسازی احساسات و نمایش پیچیدگی ذهن شخصیت اصلی اهمیت زیادی دارند، اما چالش اصلی کارگردان در اینجاست که بتواند میان تعمق درونی و کشش دراماتیک تعادلی ظریف ایجاد کند.
در برخی موارد، میزانسنها و طراحی حرکات بازیگران میتوانند تا حدودی این مشکل را برطرف کنند. برای مثال، در صحنههایی که روایت بهلحاظ داستانی متوقف میشود، اگر زبان بدن بازیگران و میزانسنهای صحنه بتوانند بازتابدهنده حالت ذهنی و روانی شخصیت اصلی باشند، مخاطب همچنان درگیر فضای نمایش باقی میماند. استفاده از نورپردازی پویا و تغییرات محسوس در میزان نور و رنگ نیز میتواند به برجسته کردن حس تعلیق و تنش در این لحظات کمک کند. همچنین، موسیقی و طراحی صوتی که در خدمت ضرباهنگ نمایش قرار گیرند، میتوانند به حفظ ریتم کلی اثر کمک کنند و مانع از آن شوند که صحنههای کند نمایش، تماشاگر را از مسیر درام دور کند.
یکی از اتفاقات قابل توجه این دوره از اجرای نمایش پس از، حضور خود مرتضی کوهی در نقش «نشان معینی» است. کوهی که پیشتر نیز در نمایش یخزده در سالن هامون، در نقش یک قاتل زنجیرهای روانپریش و مبتلا به اسکیزوفرنی ظاهر شده بود، این بار نیز با درک عمیق از پیچیدگیهای این اختلال، اجرایی دقیق، باورپذیر و چندلایه ارائه داده است. از منظر روانشناسی، بازی او قابل تحلیل از دو جهت است: نخست، دقت در ارائه نشانههای کلاسیک اسکیزوفرنی، و دوم، نحوهی درونیسازی تجربه روانی این بیماری بر روی صحنه. مطابق با مطالعات کرپنر و کلارکین (Kernberg & Clarkin, 1995)، افرادی که به اسکیزوفرنی مبتلا هستند، معمولاً دارای اختلال در پردازش واقعیت، توهمات شنوایی و دیداری و تغییرات شدید در رفتارهای اجتماعیاند. کوهی با ارائه لحظات انفجاری از هذیان و توهم، در کنار سکوتهای طولانی و نگاههای گمشده، این ویژگیها را بهشکلی متقاعدکننده و علمی به تصویر کشیده است.
از سوی دیگر، امین موحدیپور، که نقش ذهن آشفته و خاطرات مغشوش «نشان معینی» را ایفا میکند، با دقت در جزئیات رفتاری و فیزیکی، توانسته است ابعاد متفاوتی از اضطراب، سردرگمی، ترس و آشفتگی ذهنی این شخصیت را به نمایش بگذارد. براساس پژوهشهای بلولر (Eugen Bleuler, 1911)، اسکیزوفرنی نهتنها بهعنوان یک اختلال شناختی، بلکه بهعنوان یک وضعیت روانشناختی که شامل تجزیه شخصیت و درهمشکستن انسجام فردی است، در نظر گرفته میشود. این نظریه بهخوبی در کار موحدیپور بازتاب یافته است؛ چراکه او در لحظاتی از اجرا، کاملاً از واقعیت فاصله میگیرد و در جهان ذهنی خود غرق میشود. تغییرات ناگهانی در بیان، استفاده از مکثهای ناگهانی و تنشهای حرکتی او، همه نشاندهنده نوعی تشتت ذهنی است که در افراد مبتلا به اسکیزوفرنی دیده میشود.
مهتاب وجدانی در ایفای سه نقش، با اجرای چندلایه و تغییرات احساسی مناسب، توانسته است مرز میان این شخصیتها را حفظ کند و تأثیرگذاری خاصی بر روند داستان داشته باشد. بااینحال، از منظر روایتپردازی و بهرهگیری از رویکرد روانشناختی، میتوان این نقد را مطرح کرد که بهجای شخصیت پرستار، حضور یک درمانگر میتوانست موجب انسجام بیشتر روایت شود. در نظریهی رواندرمانی شناختی بک (Aaron Beck, 1976)، گفتگوهای درمانی نقش مهمی در بازسازی الگوهای شناختی بیماران مبتلا به اسکیزوفرنی دارد. ازاینرو، شاید اگر به جای پرستار، شخصیت درمانگر در نمایش حضور داشت، میتوانست از طریق تعاملات و گفتوگوهای تحلیلی، مخاطب را بیشتر در مسیر درک وضعیت بیمار و روند درمان او قرار دهد.
از منظر اجرا، یکی از نکات مهمی که در بازی هر سه بازیگر دیده میشود، استفادهی هوشمندانه از زبان بدن در انتقال بحرانهای روانی است. پل اکمن (Paul Ekman, 1973) در پژوهشهای خود دربارهی میمیک و زبان بدن، نشان داده است که افراد مبتلا به اختلالات روانی پیچیده، اغلب دارای الگوهای حرکتی خاصی هستند؛ ازجمله حرکات تکراری، تغییرات ناگهانی در وضعیت بدن، و لحظاتی از انجماد یا عدم واکنش. کوهی و موحدیپور این ویژگیها را بهشکلی دقیق در بازی خود لحاظ کردهاند، بهویژه در صحنههایی که شخصیتها درگیر توهمات یا فروپاشیهای شناختی میشوند.
در طراحی صحنهی نمایش «پساز»، ترکیببندی بصری و انتخاب المانهای ساده اما پرمعنا، بهگونهای انجام شده که مخاطب را مستقیماً به درون ذهن آشفته شخصیت اصلی، «نشان معینی»، هدایت کند. طراحی صحنه در این نمایش صرفاً یک بستر فیزیکی نیست، بلکه بهمثابه بازنمایی ذهنی از تجربه زیسته شخصیت در نواحی مختلف ذهن خود عمل میکند.
یکی از برجستهترین عناصر صحنه، «در» قرارگرفته در سمت چپ است که علاوه بر کارکرد روایی، واجد لایههای نمادین متعددی است. از منظر روانکاوی، «در» همواره نمادی از گذار میان ساحتهای مختلف ذهنی است. در تحلیلهای فرویدی (Freud, 1917)، درها میتوانند بهعنوان مرزهای میان ناخودآگاه و خودآگاه عمل کنند؛ آنها از یک سو ورودی به خاطرات سرکوبشده شخصیت هستند و از سوی دیگر، میتوانند مسیر ورود او به دنیای توهمات و هذیانهای اسکیزوفرنیک باشند. در این نمایش، گشوده شدن یا بسته شدن این در، هر بار مخاطب را با بُعدی جدید از تجربه زیستی «نشان» مواجه میسازد.
رنگبندی صحنه و نحوهی نورپردازی نیز یکی از وجوه تأثیرگذار نمایش است که در خدمت تفکیک دنیای واقعی از دنیای خیالی شخصیت اصلی قرار گرفته است. بر اساس یافتههای پژوهشگران علوم اعصاب شناختی، رنگها و شدت نور میتوانند بر پردازش هیجانی و شناختی افراد تأثیر بگذارند (Küller et al., 2006). در این نمایش، استفاده از تضادهای نوری در برخی صحنهها، بر شدت بحرانهای ذهنی شخصیت میافزاید. در لحظاتی که شخصیت دچار اوج توهمات خود میشود، نورپردازی با استفاده از سایههای شدید و تغییرات ناگهانی، احساس بیثباتی ادراکی را در مخاطب برمیانگیزد. این تکنیک، که در سینمای اکسپرسیونیستی آلمان (مانند آثار فریتز لانگ و رابرت وینه) نیز به کار گرفته شده است، در تئاتر نیز میتواند ابزاری مؤثر برای بازنمایی آشفتگی روانی باشد.
نکته دیگر، سادگی طراحی صحنه است که برخلاف نمایشهای رئالیستی، سعی در بازنمایی محیط فیزیکی شخصیت ندارد، بلکه بیشتر در جهت انعکاس ساختار ذهنی او عمل میکند. چنین شیوهای را میتوان با مفاهیم «فضای ذهنی دراماتیک که در نظریه تئاتر تجربی آرتو (Antonin Artaud, 1938) مطرح شده است، مرتبط دانست. آرتو بر این باور بود که صحنه تئاتر نباید صرفاً یک بازنمایی عینی از واقعیت باشد، بلکه باید جهان ذهنی و ناخودآگاه شخصیتها را نیز تجسم بخشد. در نمایش پس از، چنین نگرشی بهخوبی نمود یافته است، چراکه فضای صحنه، بهجای شبیهسازی محیط بیرونی، بیشتر در جهت نمایش ساختار درونی ذهن شخصیت حرکت کرده است.
در مجموع، طراحی صحنه در این نمایش را میتوان نوعی «فضای شناختی روانشناختی» دانست که نهتنها به پیشبرد روایت کمک میکند، بلکه با استفاده از نمادگرایی، نورپردازی علمی، و چیدمان دقیق، مستقیماً بر ذهن مخاطب تأثیر گذاشته و تجربه زیسته شخصیت را برای او ملموستر میکند.
دیالوگهای نمایش، علاوه بر اینکه حامل بار معناییاند و بهطور چشمگیری به عمق شخصیت و پیچیدگیهای درونی او اشاره میکنند، بهگونهای طراحی و نوشته شدهاند که گاهی به شکلی غیرمستقیم، و با استفاده از تکنیکهای خاص، نقش تکگوییهای درونی شخصیت اصلی را ایفا میکنند. این جملات، که گاه بهصورت بریدهبریده و بدون هیچ پیوستگی منطقی ظاهر میشوند، نهتنها در سطح ظاهر خود، بلکه در لایههای زیرینشان، دربردارنده نشانههایی از درهمریختگی ذهنی شخصیت هستند. مکثهای طولانی و تکرار بعضی واژهها یا عباراتی خاص، گاهی بهطور ناخودآگاه توجه بیننده را به سمت حال و هوای روانی شخصیت جلب میکنند و این حس را به مخاطب القا میکنند که در حال شنیدن تکگوییهایی درونی هستند که از ذهنی آشفته و پریشان نشات میگیرند.
این گونه دیالوگها در واقع، نه تنها به انتقال معنای کلامی، بلکه به نمایش درآوردن وضعیت روانی و درگیریهای ذهنی شخصیت میپردازند. زمانی که شخصیت دچار بحرانهای درونی است، این جملات شکسته و بینظم، به وضوح نشاندهنده تنشها، تردیدها و کشمکشهای ذهنی او هستند. گاهی مکثها یا تغییرات ناگهانی در لحن گفتار شخصیت، نشانگر یک فرآیند درونی از شک، سردرگمی و یا تلاش برای فهم و تحلیل خود است. این جزئیات ظریف در ساختار دیالوگها باعث میشود که مخاطب نه تنها به صورت کلامی، بلکه به شکلی احساسی و روانشناختی به عمق شخصیتها و حالات درونی آنها وارد شود.
یکی از جنبههای مهم و تأثیرگذار نمایش، که بهطور خاص مورد توجه قرار گرفته، پرداختن به مسئله اختلالات روانی و تأثیرات عمیقی است که این اختلالات بر زندگی فردی و اجتماعی افراد میگذارند.
«پس از»، با استفاده از زبان تئاتر، سعی میکند مخاطب را به بررسی و تأمل عمیقتری در مورد افرادی که با بیماریهای روانی زندگی میکنند و چگونگی برخورد جامعه با این معضل پیچیده وادار کند. نمایش تلاش میکند تا نشان دهد که این اختلالات روانی نه تنها بر زندگی فردی فرد تأثیر میگذارند، بلکه بر روابط اجتماعی و تعاملات او با دیگران نیز سایه میافکنند. در حقیقت، این اثر بهدنبال آن است که به بیننده این آگاهی را بدهد که درک و پذیرش مشکلات روانی باید بهعنوان یک ضرورت اجتماعی و انسانی مورد توجه قرار گیرد.
نمایش، ضمن اینکه رنجهای درونی شخصیت اصلی خود را بهصورت قابل لمس و عمیق نشان میدهد، بهطور غیرمستقیم و هنرمندانه به این نکته اشاره میکند که عدم آگاهی جامعه و حتی خانوادهها نسبت به بیماریهای روانی، چگونه میتواند بهطور جدی به فروپاشی روانی یک فرد منجر شود. این بیتوجهی و ناآگاهی، نه تنها باعث افزایش رنجهای فرد مبتلا میشود، بلکه شرایطی ایجاد میکند که فرد در موقعیتهای اجتماعی و خانوادگی، تحت فشار شدیدتر قرار میگیرد و در نهایت ممکن است از درون دچار فروپاشی و فروغلتیدن به دریاچهی بحرانهای روانی عمیقتر شود. شخصیت «نشان» در این نمایش، نهتنها قربانی بیماری روانی خود است، بلکه در یک سطح دیگر، قربانی بیتوجهی و ناآگاهی محیط پیرامونش نیز به شمار میآید.
این مسئله بهویژه زمانی آشکار میشود که او در تلاش است تا خود را در دنیای پیرامونیاش تطبیق دهد، اما هیچکس در اطرافش نمیتواند علائم بیماریاش را درک کند یا بهدرستی از او حمایت کند. بهاینترتیب، شخصیت «نشان» در میان آشوبهای ذهنی و احساسی خود تنها میماند، در حالیکه محیط اطرافش بهجای حمایت و راهنمایی، بیشتر بهطور ناآگاهانه او را محکوم به انزوا و درد بیشتر میکند. در واقع، نمایش بهطور قوی و هنری این پیام را به مخاطب منتقل میکند که اگر جامعه و خانوادهها نتوانند مشکلات روانی را درک کنند و برای آنها راهحلهای واقعی و مؤثر ارائه دهند، نهتنها فرد مبتلا به اختلالات روانی آسیب خواهد دید، بلکه ممکن است کل ساختار اجتماعی و خانوادگی نیز تحت تأثیر قرار گیرد.
*عضو کانون ملی منتقدان ایران